در جواب نويسنده محترم فقط يك حكايت از مولانا را براي تو دوست گرامي روايت ميكنم
( خلاصه اي از حكايت )
روزي يك مرد بينا و يك مرد نابينا باهم صحبت ميكردند . مرد بينا :من ديشب شير خوردم . مرد نابينا : شير چيست من تابحال شير نخورده ام . مرد بينا : شير مايع سفيد رنگي است . مرد نابينا : مايع را دانستم كه چه چيزي ميباشد ولي سفيد سفيد ديگر چيست . مرد بينا : سفيد مانند پر قو ميباشد . مرد نابينا : پر راهم ميدانم كه چيست ولي قو ديگر چيست . مرد بينا : قو پرنده اي است كه گردن كجي دارد . مرد نابينا : گردن كج يعني چه شكلي . مرد بينا كه ديگر از سوالات مرد نابينا خسته شده بود دست مرد نابينا را گرفت و با خم كردن ساعد و مچ نابينا آنرا بصورت گردن قو درآورد و گفت اين شكلي . مرد نابينا در حالي كه دست خود را لمس ميكرد گفت حالا فهميدم كه ديشب چه خورده اي .
دوست گرامي من از خودم ميپرسم اگر مرد بينا ليواني شير به مرد نابينا ميداد و مرد نابينا آنرا ميخورد معني بهتري از شير برايش تداعي نميشد و يا راهنمائي ميكرد كه خود مرد نابينا شير را بدست بياورد و بنوشد تا اينگونه در گردابي از سوالات بي انتها سردر گم نباشد .
چگونه ميشود چيزي را توضيح داد كه غير از تجربه كردن آن چيز روشي براي توضيح آن وجود ندارد .
موضوع دوم : كلام اك عشق است و چيز ديگري براي بيان كردن ندارد . عشق را تجربه كن و آنرا درياب . خود را از سوالات و كنكاش در مسائل بي اهميت كنار بدار كه آنها خود بمرور زمان جوابهاي خود را به تو نشان خواهند داد .
عشق عشق و عشق تمام حرف اك است . عشق به تمام هستي . اك را در عشق پيداكن و نه در چيز ديگر .
با آرزوي بركت براي تو .